یادش بخیر! تابستون، یکی از دوستان صمیمیم از تهران با خانوادش اومده بودن مشهد، چند روزی خونمون موندن و کارایی که مشهد داشتن رو انجام دادن و بعد از چند روز تصمیم گرفتن برگردن شهرشون و حدودا ساعت 11 صبح بود که زدن به جاده و رفتن.
بعد از یک ساعت بهش زنگ زدم گفتم کجایی؟
گفت: حدودا 50 کیلومتر از شهر خارج شدم و دارم میرم به طرف تهران و إن شاءالله فردا به تهران میرسیم.
منم بهش گفتم: همین الان برگرد که کار مهمی باهات دارم.
گفت چه کار مهمیه مگه؟
گفتم خیلی مهمه، تو فقط برگرد تا بهت بگم. گفت خب تلفنی بگو، آخه هوا خیلی گرمه و حوصله برگشتن ندارم، در ضمن تهران کارای مهمی دارم که باید بهشون فردا رسیدگی کنم.
منم گفتم: نه نمیشه، همین الان برگرد.
گفت: خب بعدا بگو.
منم پامو کرده بودم توی یه کفشو میگفتم نه نمیشه، باید برگردی.
اون بیچاره هم توی اون هوای گرم با ماشین بدون کولر و مدل پایینش دوباره برگشت و اومد خونمون.
وقتی منو دید خیلی مشتاق بود که این کار بزرگو بهش بگم و منم با همه وجودم بهش گفتم:
«دوستت دارم!»
ولی نمیدونم چرا مثل دیوونهها نیگام کرد و با نهایت عصبانیت بهم گفت: همین؟
منم گفتم: آره!
گفت: تو که قبلا هم بهم اینو گفته بودی؟
گفتم خب الان رسمیتر گفتم دیگه!
خیلی ناراحت شد که این همه راه کشوندمش تا فقط بهش بگم «دوست دارم».
خانوادهاش که میخواستن منو خفه کنن.
ولی باور کنید دوست داشتم جلوی همه بهش بگم «دوست دارم».
واسه هر کسی این جریانو تعریف کردم، بهم گفت: کارت اشتباه و از عقل به دور بوده.
دوست عزیز؛ نظر شما چیه؟
**************
آره!
اگه حقیقت رو بخواید هیچ عقل سالمی اینو قبول نمیکنه که من این دوستم و خانوادشو توی این گرما اذیت کنم تا فقط بهش بگم «دوست دارم».
پس چطور حرف اهل سنت رو باور کنیم که میگن پیامبر اکرم(ص) در غدیر خم 120 هزار نفر رو توی صحرا و زیر نور آفتاب سه روز نگه داشت و آخرش فقط به حضرت علی(ع) فرمود: علی جان من تو رو دوست دارم! و علی بن أبیطالب دوست من است!
من که عقلم قبول نمیکنه.
دوست عزیز؛ عقل شما چطور؟!!!