مطالب خواندنی از امام حسن عسکری(ع)
جواب امام عسکری(ع) و امام زمان(ع) به سوالات زیر را در ادامه مطلب بخوانید:
- آیا پیامبر خدا(ص) با خلیفه اول به غار رفت؟!!
- آیا خلیفه اول و دوم، مسلمان بودند؟ اسلام آنها با شوق بود یا اجبار؟
- طلاق همسران پیامبر(ص) توسط حضرت علی(علیهالسلام)!!!
- تفسیر «فاحشة مبینة» - تاویل «فَاخْلَعْ نَعْلَیکَ» - معنای «کهیعص»
- چرا امام را باید خداوند نصب کند؟
دیداری پر برکت با امام حسن عسکری(علیهالسلام)
در دیداری که دو نفر از شخصیتهای مطرح جهان تشیع و از چهرههای درخشان عرصه علم و حدیث از شهر مقدس قم در عصر پیشوای یازدهم شیعیان، با امام حسن عسکری(علیهالسلام) در شهر سامرا داشتند، مطالب نابی مطرح و پاسخهایی زیبا از طرف امام(ع) به سوالات و شبهات داده شد که واقعا درخور توجه است.
شبههای فریبنده بر امامت!
ماجرای این دیدار از آنجا آغاز میشود که سعد بن عبد الله اشعری قمی - که همواره با مخالفین امامت بحث و مناظره میکرد - گرفتار یک دانشمند ناصبى مذهب متعصب و لجوج شد که در مناظره عقیدتى بسیار سختگیر بود.
وی پس از اتمام مناظره به سعد گفت: «واى بر تو و بر یارانت! شما گروه رافضیان، زبان به طعن مهاجرین و انصار مى گشایید و منکر محبّت رسول خدا(ص) بر ایشان هستید. صدّیق (ابوبکر، خلیفه اول) کسى است که به سبب سبقتش در اسلام، فوق تمام صحابه است؛ مگر نمى دانید که رسول خدا(ص) تنها بدین خاطر با او به غار رفت که آنچه بر خود هراس داشت بر او نیز همان داشت، و چون مى دانست او خلیفه امّتش خواهد شد، با این کار خواست همانطور که جان خود را حفظ مى کند او را نیز محافظت فرماید، تا مبادا اوضاع و احوال دین اسلام پس از او مختل شود؛ و اینکه على(علیهالسلام) را در رختخواب خود گماشت، براى این بود که مى دانست اگر او کشته شود اوضاع دین مختل نمى شود؛ چرا که در میان صحابه جایگزین او موجود است و به هر جهت توجّهى به قتل او نکرد!!»
سعد بن عبدالله اشعری جوابهایى به این شبهه داد؛ ولى آن ناصبی متعصب، قانع نشد.
شبههای دیگر!
سپس ناصبی به سعد گفت: «اى گروه رافضیان! شما معتقدید که اوّلى و دومی(ابوبکر و عمر) از أهل نفاق بودهاند، و در اثبات آن استدلال به شب عقبه مى کنید.»[که شیعه معتقد است در آن شب، این دو در صدد قتل پیامبر(ص) بودند] و آنگاه از سعد پرسید: «بگو ببینم، آیا اسلامِ آن دو (خلیفه اولی و دومی) از سر شوق و رغبت بود یا کراهت و اجبار؟»(1)
سعد نیز از پاسخ بدان امتناع ورزید و در دل گفت: «اگر بگویم از سر شوق و رغبت بوده، مى گوید: پس در این صورت ممکن نیست که ایمان آن دو از سر نفاق بوده باشد؛ و اگر بگویم از سر اکراه و اجبار بوده، که در آن زمان هنوز اسلام نیرو و قوّتى نگرفته بود که اسلام آن دو از سر زور و اجبار بوده باشد».
پس بدون هیچ پاسخى از نزد این فرد مخاصم مراجعت نمود. این شبهات فکرش را چنان مشغول نمود که از غصّه نزدیک بود جگرش پاره پاره شود. پس از آن دست به قلم برده و در طومارى اقدام به نوشتن بیش از چهل مسئله پیچیده - و مشکلى که جوابش را نمى دانست - نموده و تصمیم گرفت آن را از احمد بن اسحاق که نزدیکترین دوست امام حسن عسکری(علیهالسلام) و بهترین همشهریاش بود، بپرسد.
وقتی به دنبال او رفت معلوم شد به قصد سفر به سامرا از شهر خارج شده است.
سعد بن عبدالله میگوید: بیدرنگ به راه افتادم. در بین راه او را ملاقات و علت دیدار را بیان کردم و گفتم:«طبق معمول پرسشهایی آوردهام که جواب بگیرم.» وی در حالی که از این دیدار خوشحال بود، به من گفت: «خوب شد آمدی، همراهم باش؛ زیرا من به شوق دیدار مولایمان حضرت عسکری(علیهالسلام) به سامرا میروم و سؤالاتی در رابطه با تأویل و تنزیل قرآن دارم. با هم برویم و پاسخهایمان را از منبع وحی بگیریم؛ زیرا اگر به محضر آقا برسی، با دریایی از شگفتیهای تمام ناشدنی و غرائب بیپایان روبرو خواهی شد.
لحظهشماری برای دیدار
سعد میگوید: «با احمد بن اسحاق راه افتادیم. وقتی وارد سامراء شدیم، یکراست به منزل امام عسکری(علیهالسلام) رفتیم و بعد از کسب اجازه، یکی از خدمتگزاران، ما را به داخل منزل راهنمایی کرد. وقتی وارد محضر امام(علیهالسلام) شدیم، صحنه ملاقات چنان زیبا و دیدنی بود که گویا رخسار حضرتش مانند ماه شب چهارده میدرخشید و کودکی روی زانویش نشسته بود که در شکل و زیبایی به ستاره مشتری شباهت داشت(2)؛ موی سرش از دو سو تا بناگوش میرسید و میان آن باز بود؛ مانند الفی که در بین دو واو قرار گیرد و در مقابل او انارى از طلا مزین به نگین و جواهرات گرانبها بود که یکى از سران بصره به او اهدا کرده بود. و در دست مبارک امام عسکرى(علیهالسلام) قلمى بود که مطالبى را بر کاغذى مى نوشت و هر بار که قصد نوشتن را مى کرد آن پسر بچّه دست او را مى گرفت و آن حضرت(علیهالسلام) نیز آن انار طلایى را رها مى ساخت تا بهدنبال آن رود و آن حضرت(علیهالسلام) بتواند به نوشتن ادامه دهد.
دستان مطهر و اموال آلوده!
احمد بن اسحاق با خود کیسهای داشت که آن را با یک عباى طبرى پوشانده بود، و در آن حدود یک صد و شصت بسته دینار و درهم بود، و سر هر کیسه را صاحبش مهر زده بود. بعد از سلام و احوالپرسی، احمد بن اسحاق، عباى طبرى را گشود و کیسه سر به مهر خود را در مقابل امام عسکرى(علیهالسلام) نهاد. امام(علیهالسلام) به پسر بچّه نگریسته و فرمود: «مهر از هدایاى شیعیان و دوستان خود بردار.»
آن کودک گفت: «یا مَوْلَای أَ یجُوزُ أَنْ أَمُدَّ یداً طَاهِرَةً إِلَى هَدَایا نَجِسَةٍ وَ أَمْوَالٍ رِجْسَةٍ؛ مولاى من! آیا جایز است دست پاک و مطهّرم را به هدایا و اموالى آلوده دراز کنم؟!» سپس ادامه داد: «اى ابن اسحاق! محتویات کیسه را بیرون آور تا من حلال و حرام آن را جدا کنم»؛ سپس اوّلین کیسهاى که خارج ساخت، آن پسر بچّه گفت: «این مال فلانى از فلان محلّه در قم، شامل شصت و دو دینار است که چهل و پنج دینار آن مربوط به بهاى فروش زمین سنگلاخى است که صاحبش آن را از پدر خود به ارث برده و چهارده دینار آن مربوط به بهاى هفت جامه و سه دینار آن مربوط به اجاره دکّانها است.»
امام عسکرى(علیهالسلام) فرمود: «راست گفتى پسر جان! اکنون آن مرد را راهنمایى کن که حرام آن کدام است.» پسر بچّه گفت: «در این مسکوکات دینارى است منسوب به شهر رى (رازى) که تاریخ آن فلان سال است و نصف نقش آن محو شده؛ و سه قطعه طلاى آملى به وزن یک دانق و نیم در این کیسه مىباشد، که این مقدار از آن حرام است، و علّت تحریم آن این است که صاحب آن در فلان سال و فلان ماه به یکى از همسایگان بافنده خود یک من و یک چارک نخ داده که آن را ببافد، و مدّت زمان زیادى از آن گذشت تا اینکه دزدى آن را به سرقت برد و بافنده خبر دزدى را به او رسانید، ولى او قبول نکرد و تصدیقش ننمود و غرامت آن را یک من و نیم نخ باریکتر از وى باز ستانده است و از آن جامهاى بافته که این دینار و آن قطعه طلاى آملى بهاى آن است.» و چون سر کیسه را باز کرد در آن، دینارِ رازی و طلاى آملى را همانگونه که گفته بود یافت.
سپس کیسه دیگرى را باز کرد، آن پسر بچّه گفت: «این کیسه متعلّق به فلانى از فلان محلّه قم است، و مسکوکات آن پنجاه دینار است و در خور ما نیست که دستانمان را بدانها نزدیک کنیم.» گفت: «براى چه؟» پاسخ فرمود: «زیرا این سکّههاى طلا، بهاى گندمى است که آن گندم متعلّق به صاحب آن و تعدادى زارع است؛ ولى فرستنده سهم خود را با پیمانه تمام برداشته؛ امّا سهم زارعان دیگر را با پیمانه ناتمام داده است.»
در اینجا مولایمان امام عسکرى(علیهالسلام) فرمود: «عزیزم! راست گفتى!»
جامه آن پیرزن را بیاور!
سپس افزود: «اى پسر اسحاق! این کیسه ها را برداشته و به صاحبان آنها برسان یا سفارش به رساندن آنها بکن؛ زیرا ما نیازى بدانها نداریم.»
سپس گفت: «جامه آن پیرزن را بیاور!» احمد بن اسحاق گوید: «آن لباس در جامهدانى بود که من فراموشش کرده بودم.» و تا احمد بن اسحاق رفت آن جامه را بیاورد، مولایمان امام عسکرى(علیهالسلام) نظرى به من انداخته و فرمود: «اى سعد! تو براى چه آمدى؟»
گفتم: «احمد بن اسحاق مرا تشویق به زیارت شما نمود.» امام فرمود: «پس سؤالاتى که قرار بود از من بپرسى چه؟!» گفتم: «آنها نیز بر حال خود باقى است.» فرمود: «از نور دیدهام - و با دست مبارکش به آن پسر بچّه اشاره فرمود- پاسخ آنها و هر سؤال دیگر که مى خواهى بپرس!»
پرسشهایی از جانشین امام عسکری(علیهالسلام)
**********************************
طلاق همسران پیامبر(ص) توسط علی(علیهالسلام)
1. طبق فرمان امام عسکری(علیهالسلام) از آن کودک پرسیدم: «اى مولاى ما و اى فرزند مولاى ما! براى ما نقل شده است که رسول خدا(ص) مسئولیت طلاق همسران خود را بر عهده أمیرالمؤمنین(علیهالسلام) نهاد، تا جایى که در روز جمل به دنبال عایشه فرستاده و به او فرمود: «تو با این فریب و نیرنگى که نمودى، اسلام را در معرض هلاکت قرار داده و از روی جهالت، فرزندان خود را به لب تیغ نشاندى؛ اگر از پذیرش حق امتناع کنى، تو را طلاق گویم!» حال، شما اى مولاى من! بفرمایید که معنى طلاقى که رسول خدا(ص) حکم آن را به أمیرالمؤمنین(علیهالسلام) واگذار فرموده بود، چیست؟
در پاسخ فرمود: «خداى تبارک و تعالى، قدر و مرتبه همسران پیامبر را گرامی داشته و ایشان را مشرّف به مقام أم المؤمنینى نمود؛ رسول خدا(ص) نیز فرمود: «اى أبوالحسن! این شرف براى آنان تا زمانى که بر طاعت خدایند باقى است، پس هر کدام از همسرانم بعد از من با شورش علیه تو، از فرمان حقّ سر بر تافت، او را طلاق بده؛ یعنی از مقام و شرف امّالمؤمنینى او را ساقط ساز.»
**********************************
تفسیر «فاحشه مبینة»
2. سپس پرسیدم: «بفرمایید مراد از آن فاحشه مبینهاى (3) که در صورت ارتکاب، شوهر حقّ دارد که زن را در ایام عدّهاش از خانه خارج سازد، چیست؟»
فرمود: «مراد از آن فاحشه، مساحقه است، نه زنا؛ زیرا در صورت ارتکاب زنا بر او حدّ جارى شود، و مردى که مىخواسته با او ازدواج کند نبایستى بهخاطر اجراى حدّ از ازدواج با او امتناع ورزد؛ و اگر کسى مرتکب مساحقه شود، باید سنگسار گردد؛ و سنگسار شدن خوارى است، و هر که را خداوند امر به رجم او کرده باشد، او را خوار ساخته است و شایسته نیست هیچ کس با وى نزدیکى نماید.»
**********************************
تاویل «فَاخْلَعْ نَعْلَیکَ»
3. سپس پرسیدم: «اى زاده رسول خدا! در این فرمایش خداوند به پیامبرش موسى(علیهالسلام) که فرمود: «إِنِّی أَنَا رَبُّکَ فَاخْلَعْ نَعْلَیکَ إِنَّکَ بِالْوادِ الْمُقَدَّسِ طُوىً»؛ (4) «من پروردگار توام! کفشهایت را بیرون آر، که تو در سرزمین مقدّس «طوى» هستى!» بفرمایید که جنس آن نعلین از چه بوده؟ زیرا فقهاى فریقین مى پندارند آن از پوست مردار بوده. (و به همین خاطر امر به درآوردن آن شد).»
حضرت(علیهالسلام) فرمود: «هر که چنین گوید به موسى افترا بسته و او را در نبوّتش جاهل فرض کرده است؛ زیرا مطلب از دو حال خارج نیست: یا نماز موسى در آن پایپوش جایز بوده یا نه؛ اگر جایز بوده، پس پوشیدن آن براى موسى در آن بقعه نیز روا بوده، هر چند آن بقعه مقدّس و مطهّر بوده باشد، و اگر اصل نماز در آن ناروا بوده لازم آید که موسى(علیهالسلام) حلال و حرام را نشناخته، و ندانسته که نماز در چه لباسى جایز است و در چه جامهاى جایز نیست، و این خود کفر است.»
4. پرسیدم: «مولاى من! پس تأویل آیه «فَاخْلَعْ نَعْلَیکَ» چه میشود؟»
فرمود: «زمانى که موسى(علیهالسلام) در وادى مقدّس بود، عرضه داشت: «یا رَبِّ إِنِّی أَخْلَصْتُ لَکَ الْمَحَبَّةَ مِنِّی وَ غَسَلْتُ قَلْبِی عَمَّنْ سِوَاک؛ خدایا من محبّت خود را براى تو خالص ساختم و قلب خود را از غیر تو شستم.» چون او خانوادهاش را بسیار دوست مى داشت، خداوند تبارک و تعالى بدو فرمود: «نعلین را از پاى درآور»؛ یعنى وقتی میخواهی با ما سخن بگویی، اگر واقعاً محبّت و دوستى تو براى ما خالص است و قلبت از میل به غیر من شستشو داده شده است، محبّت خانوادهات را از قلب خود دور کن!»
**********************************
معنای «کهیعص»
5. پرسیدم: «تأویل آیه «کهیعص» در اول سوره مریم را بفرمایید؟
فرمود: «این حروف از اخبار غیب است. خداوند بنده خود زکریا را بر آن واقف فرمود، سپس آن را براى محمّد(ص) نقل فرمود؛ و داستانش از این قرار بود که زکریا(علیهالسلام) از پروردگارش خواست که نامهاى پنجگانه را به او بیاموزد، پس جبرئیل نازل شده و آنها را به وی آموخت. و زکریا را رسم بر این بود که هر گاه به یاد محمّد(ص) و على(علیهالسلام) و فاطمه(علیهاالسلام) و حسن(علیهالسلام) مى افتاد، اندوهش برطرف مى شد و گرفتاریش زایل مى گشت؛ ولى هر گاه نام مبارک حسین(علیهالسلام) را ذکر مى کرد، بغض و اندوه گلویش را مى گرفت و مى گریست و نفسش بند مى آمد.
روزى عرضه داشت: «بار إلها! چرا وقتى نام آن چهار بزرگوار را یاد مى کنم با ذکر نام ایشان تسلیت یافته و اندوهم بر طرف مى شود، ولى به محض یاد حسین(علیهالسلام) اشک از دیدگانم روان شده و نالهام بلند مى شود؟!» خداوند نیز اینگونه او را از قصّهاش باخبر ساخته و فرمود: «کهیعص»؛ حرف کاف نام «کربلا» است، و حرف هاء «هلاک شدن عترت» است، و یاء «یزید» نام همان ستمگری که به حسین(علیهالسلام) ظلم مى کند، و «ع» «عطش و تشنگى» است، و صاد «صبر» و مقاومت او است.»
زکریا(علیهالسلام) به محض شنیدن آن فرمایشات، تا سه روز مصلای خود را ترک نگفت و مانع مردم از ورود بدانجا شد، و پیوسته زار زار گریست و نالید، و نوحه او چنین بود: «خدایا! آیا بهترین فرد خلقت را به مصیبت اولادش دردمند مى سازى؟! خدایا! مگر این مصیبت را در آستان او نازل مى کنى؟! خدایا! مگر جامه این مصیبت و اندوه را بر علىّ و فاطمه مى پوشانى؟! خدایا! آیا اندوه و درد این مصیبت را بر ساحت آن دو نازل مى کنى؟!» سپس عرضه داشت: «خدایا! فرزند پسرى روزى ام فرما تا در پیری، دیدگانم بدان روشن شود؛ سپس مرا شیفته او گردان، آنگاه مرا بهواسطه آن، همچنان که محمّد(ص) حبیب خود را دردمند ساختى، سرا پاى وجودم را دردمند ساز!»
پس خداوند نیز یحیى(علیهالسلام) را روزىاش ساخته و زکریا(علیهالسلام) را بدو دردمند نمود. و ضمناً مدّت باردارى یحیى(علیهالسلام) همچون حسین(علیهالسلام) شش ماه بود.
**********************************
چرا امام را باید خداوند نصب کند؟
6. پرسیدم: «مولاى من! چه عاملی مردم را از انتخاب امام براى خود ممنوع ساخته؟»
فرمود: «گزینش امام مصلح یا مفسد؟» گفتم: «امام مصلح!»
فرمود: «آیا امکان دارد مردم فرد مفسدی را انتخاب کنند؟ زیرا هیچکس از درون دیگرى مطّلع نیست که صالح است یا فاسد؟» گفتم: «آرى ممکن است.»
فرمود: «علّت همین مى باشد؛ آیا برایت علّت دیگرى بیاورم تا عقلت آن را بپذیرد؟»
گفتم: «آرى.»
فرمود: «بگو ببینم، پیامبران الهى که خداوند ایشان را برگزیده و بر آنان کتاب نازل ساخته و با وحى و عصمت تأییدشان فرموده تا پیشوایان امّتها باشند، چگونه افرادى هستند؟ آیا افرادى همچون موسى(علیهالسلام) و عیسى(علیهالسلام) که خود پیشوایان امّتاند، با وفور عقل و کمال علمى که دارند، آیا ممکن است منافق را به جاى مؤمن انتخاب کنند؟» گفتم: «نه ممکن نیست!»
فرمود: «پس چرا موسى کلیم الله، با تمام عقل و علم و نزول وحى بر او، از اعیان قوم خود و بزرگان سپاهش براى میقات پروردگارش هفتاد مرد را برگزید و هیچ تردیدى در ایمان و اخلاص اینان نداشت؛ امّا بعداً نفاقشان ظاهر گشت؟! خداى تعالى مىفرماید: «وَ اخْتارَ مُوسى قَوْمَهُ سَبْعِینَ رَجُلًا لِمِیقاتِنا»؛ (5) «موسى از قوم خود هفتاد مرد براى وعدهگاه ما برگزید.»
پس همچنانکه میبینیم، منتخَب «پیامبر برگزیده خداوند» فاسد بوده و نه صالح، در حالی که مى پنداشته آنان اصلح هستند. از همینجا پى مى بریم که انتخاب، فقط از خدای داناى به درون سینه ها و ضمائر و سرائر مردم، ساخته است و انتخاب و گزینش مهاجران و انصار، ارزشى ندارد؛ در صورتی که پیامبران بزرگ- ناخواسته - به جاى افراد صالح، افراد فاسد را انتخاب میکنند.»
امّا پاسخ شبهه آن ناصبی متعصب!
سپس تنها یادگار امام عسکری(علیهالسلام) فرمود: «اى سعد! هر که- در مقام مناظره با تو- ادّعا کرد رسول خدا(ص) با برگزیده این امّت، به غار رفت؛ زیرا او (پیامبر(ص)) همانگونه که بر جان خود در هراس بود، بر جان او (برگزیده امت) نیز بیم داشت؛ به این علت که مىدانست او جانشین و خلیفۀ او خواهد بود و قرار هم نبود با کسى غیر از او پنهان و مخفى شود؛ و اینکه براى این [علت]، على(علیهالسلام) را در بستر خود خواباند؛ زیرا مى دانست خللى که از قتل أبوبکر پیش مىآید، از کشته شدن او واقع نخواهد شد و فردى که جانشین على باشد در میان صحابه موجود است!
چرا تو با این سؤال، کلام او را نقض نکردى که «مگر شما معتقد نیستید که رسول خدا(ص) فرمود: «خلافت پس از من سى سال است.» و این سى سال، مدّت عمر خلفاى راشدین (أبوبکر، عمر، عثمان و على) است؛ زیرا اینان بنا بر اعتقادتان خلفاى رسول خدا(ص) مىباشند؟»
وی در پاسخ تو چارهای جز گفتن آرى نداشت. و اگر مطلب این باشد که أبوبکر خلیفه پس از او باشد، بنابراین سه خلیفه بعدى نیز خلیفه امّت او هستند؛ پس چرا تنها یک خلیفه (خلیفه اول) را به غار برد و آن سه را نبرد؟ با ترک آن سه و تخصیص أبوبکر به همراهى خود، آنها را خوار ساخته؛ زیرا حقّ این بود که همان رفتارى که با أبوبکر فرموده با دیگران نیز داشته باشد؛ با این کردار حقوقشان را ناچیز شمرده و دلسوزى را بر ایشان ترک گفته؛ پس از آنکه بر آن حضرت(ص) واجب بود بنا بر ترتیب خلافتشان بر آنان همان کند که درباره أبوبکر انجام داد.» (6)
جواب شبهه دوم در موضوع امامت
و امّا پاسخ به مطلب خصم تو که گفت: «آیا اسلام آن دو نفر با میل و رغبت بوده یا زور و اجبار؟!»
چرا نگفتى اسلام آن دو از روى طمع بوده؟ زیرا آن دو با یهودیان مجالست داشتند و از پیشگوییهاى تورات و کتابهاى گذشتگان از خروج محمّد(ص) و استیلاى او بر عرب و پایان کار او خبردار مىشدند؛ و ایشان پیشگویى کرده بودند که محمّد(ص) بر عرب مسلّط مىشود، همانگونه که بخت نصر بر بنى اسرائیل مسلّط شد؛ جز آنکه محمّد(ص) ادّعاى نبوّت مى کند، ولى او (بخت نصر) عارى از نبوّت بود.
بنابراین وقتى نبوت رسول خدا(ص) ظاهر و آشکار شد نزد وى شتافته و در نزد او زبان به شهادت لاإله إلّا الله و محمّد رسول الله گشودند و در ظاهر یارى کردند، به طمع آنکه چون امور او استقرار یافت هر کدام به حکومت شهرى برسند؛ ولى چون تیرشان به سنگ خورد با همفکران خود در شب عقبه ایستادند و به بالاى آن گردنه رفتند تا مرکب رسول خدا(ص) را پس از صعود به آنجا ساقط کنند تا آن حضرت هلاک گردد؛ ولى خداوند متعال آن حضرت را از شرّ ایشان محفوظ داشت و آنان نتوانستند کارى از پیش ببرند.
و حالِ آن دو همچون رفتار طلحه و زبیر بود آن هنگام که نزد على(علیهالسلام) رسیدند و به طمع آنکه هر کدام به حکومت شهرى برسند با آن حضرت(علیهالسلام) بیعت کردند؛ ولى چون تیرشان به سنگ خورد و از رسیدن به حکومت نومید شدند، بیعت او را شکسته و بر آن حضرت(علیهالسلام) شورش کردند، تا عاقبت کارشان به همانجا ختم شد که سرانجام هر عهدشکنى است.
**********************************
پارچه پیرزن قمی در زیر پای امام(علیهالسلام)
سپس مولایمان امام عسکرى(علیهالسلام) براى نماز خود برخاست و همراهش حضرت قائم(علیهالسلام) نیز بلند شدند؛ و من نیز از نزد آن دو بزرگوار خارج شده و در جستجوى احمد بن اسحاق برآمدم. ناگاه او با چشمى گریان با من روبرو شد. به او گفتم: «چرا تأخیر کردى و چه چیز تو را به گریه انداخته؟»
گفت: «آن پارچه پیرزن قمی را که مولایم مطالبهاش نمود، گم کردهام.» گفتم: «مشکلى نیست، خودت برو به حضرت(علیهالسلام) خبر بده.»
او نیز دوباره بر محضر امام عسکری(علیهالسلام) وارد شد و با چهرهاى خندان بیرون آمد، در حالى که بر محمّد(ص) و أهلبیت(علیهمالسلام) او صلوات مى فرستاد. گفتم: «چه خبر؟» گفت: «آن جامه را بهصورت باز و گشاده، زیر دو قدم مبارک مولایم دیدم که بر آن نماز مىگزارد.»
پینوشتها:
1). پاسخ هر دو شبهه، توسط وجود مقدس امام زمان(علیهالسلام) به دستور پدر بزرگوارش در ادامه روایت خواهد آمد.
2). کَأَنَّ وَجْهَهُ کَالْقَمَرِ لَیلَةَ الْبَدْرِ وَ قَدْ رَأَینَا عَلَى فَخِذِهِ غُلَاماً یشْبِهُ الْمُشْتَرِی فِی الْحُسْنِ وَ الْجَمَالِ.
3). وَ لا یخْرُجْنَ إِلاَّ أَنْ یأْتینَ بِفاحِشَةٍ مُبَینَة؛ آنان را (در ایام عده) از خانههایشان بیرون مکنید، و بیرون نروند مگر آنکه مرتکب کار زشت آشکارى شده باشند. (طلاق/1)
4). طه /12.
5). اعراف / 155.
6). یعنى چون مى دانست خلیفه پس از وى؛ أبوبکر و عمر و عثمان و على(علیهالسلام) خواهند بود، باید همه ایشان را به غار مى برد و بر جانشان مى ترسید، و این سخن را امام(علیهالسلام) در مقام جدل میفرماید نه تأیید سخن ناصبی.
(منبع: إحتجاج طبرسی ج2، ص 462 تا ص 466؛ بحارالأنوار، علامه محمد باقر مجلسى ، ج30، ص182.)
**********************************
**********************************
آشنائى به تمام لغات و زبان ها و دیگر علوم
یکى از خادمان حضرت امام هادى(علیه السلام) به نام نصیر خادم نقل میکند:
بارها به طور مکرّر مىدیدم و مىشنیدم که حضرت ابومحمّد، امام حسن عسکرى(علیه السلام) در حیات پدر بزرگوارش با افراد مختلف، به لُغت و لهجه ترکى، رومى، خزرى و... سخن مىگوید.
مشاهده این حالات، براى من بسیار تعجّب آور و حیرت انگیز بود و با خود مىگفتم: این شخص[یعنى؛ امام عسکرى(ع)] در شهر مدینه به دنیا آمده و نیز خانواده و آشنایان او عرب بوده و هستند، جائى هم که نرفته است، پس چگونه به تمام لغتها و زبانها آشنا است و بر همه آنها تسلّط کامل دارد؟!
تا آن که پدرش امام هادى(ع) به شهادت رسید؛ و باز هم مىدیدم که فرزندش، حضرت ابومحمّد عسکرى(ع) با طبقات مختلف و زبانها و لهجههاى گوناگون سخن مىگوید، روز به روز بر تعجّب من افزوده مىگشت که از چه طریقى و به چه وسیلهاى حضرت به همه زبانها آشنا شده است؟!
تا آن که روزى در محضر مبارک آن حضرت نشسته بودم و بدون آن که حرفى بزنم، فقط در درون خود، این فکر را گذراندم که حضرت چگونه به همه لغت ها و زبان ها آگاه و آشنا شده است ؟!
ناگهان امام حسن عسکرى(ع) به من رو کرده و مرا مورد خطاب قرار داد و فرمود: خداوند تبارک و تعالى حجّت و خلیفه خود را که براى هدایت و سعادت بندگانش تعیین نموده است، داراى خصوصیّات و امتیازهاى ویژهاى مىباشند، همچنین علم و آشنائى به تمام لهجهها و لغتها حتّى به زبان حیوانات را دارند.
و نیز معرفت به نَسَب شناسى و آشنائى به تمام حوادث و جریانات گذشته و آینده را که خداوند متعال از باب لطف به حجّت و خلیفه خود عطا کرده است، دارند به طورى که هر لحظه اراده کنند، همه چیز و تمام جریانات را مىداند.
سپس امام حسن عسکرى(ع) در ادامه فرمایشاتش افزود: چنانچه این امتیازها و ویژگىها نبود، آن وقت فرقى بین آنها و دیگر مخلوقات وجود نداشت؛ و حال آن که امام و حجّت خداوند، باید در تمام جهات از دیگران برتر و والاتر باشد.
(منبع: اصول کافى1: 509)
**********************************
**********************************
بهترین تأثیر حجامت در بدترین اوقات
در یکى از روزها حضرت ابومحمّد، امام حسن عسکرى(ع) شخصى را هنگام وقت ظهر به دنبال یکى از پزشکان نصرانى فرستاد تا نزد وى آید.
همین که پزشک نصرانى به محضر حضرت وارد شد، امام(ع) به وى دستور داد: فلان رگ مرا بزن.
پزشک گوید: امام(ع) رگى را به من معرّفى نمود که هرگز نام آن را نشنیده و نمىشناختم، به همین جهت با خود گفتم: خیلى عجیب است که چنین شخصیّتى معروف مىخواهد در بدترین اوقات، حجامت کند و رگ بزند، آن هم به وسیله رگى که شناخته شده نیست.
به هر حال امر حضرت را اطاعت کردم و همان رگى را که معرّفى نمود زدم و خون جارى گشت؛ و پس از لحظاتى روى آن را بستم.
بعد از آن فرمود: همین جا در منزل منتظر بمان تا تو را خبر نمایم. چون نزدیک عصر فرا رسید مرا صدا نمود و دستور داد: همان رگ را باز کن تا خون بیاید.
من نیز دستور آن حضرت را انجام دادم و چون مقدارى خون داخل طشت ریخته شد، فرمود روى رگ را ببند و همین جا منتظر باش تا مجدّداً تو را خبر کنم.
همین که نیمه شب شد، مرا صدا زد و اظهار داشت: بیا روى رگ را باز کن تا باز هم خون بیاید.
در این لحظه، من بیشتر از اوّل تعجّب کردم و با خود گفتم: این چه کارى است که انجام مىدهد؟!
ولى خجالت کشیدم که علّت آن را جویا شوم، بالاخره دستور حضرت را عملى کردم؛ ولیکن در این مرتبه خونى سفید رنگ -همانند نمک- از بدن حضرت خارج شد که تعجّب مرا چند برابر نمود. سپس فرمود: روى آن را ببند و همین جا در منزل منتظر باش.
چون صبح شد به یکى از افراد منزل، دستور داد که مبلغ سه دینار به من تحویل دهد، آن را گرفتم و از منزل خارج شده و از آن جا مستقیماً نزد استاد خود -بختیشوع نصرانى- آمدم و جریان را برایش تعریف کردم.
وقتى استادم، مطالب مرا شنید، بسیار تعجّب کرد و گفت: به خدا سوگند! نمى فهمم چه مىگوئى!؟
و در علم طبّ و حجامت تاکنون چنین مطلب و روشى را ندیده و نشنیدهام، باید پیش فلان طبیب فارسى برویم تا ببینیم او در این باره نظرش چیست و چه مىگوید.
پس از آن، از شهر سامراء عازم شهر بصره شدیم و از بصره به وسیله قایق، مسیر اهواز را پیمودیم تا وارد اهواز گشتیم و روانه منزل پزشک معروف اهوازى شدیم و تمام جریان را برایش بازگو کردیم.
او هم پس از آن که مطالب ما را شنید، با حالت تعجّب به ما نگاه کرد و گفت: چند روزى به من مهلت دهید.
من پس از چند روز که به او مراجعه کردم، اظهار داشت: آنچه را مطرح کردى، غیر از حضرت عیسى مسیح(ع) کسى دیگر چنین کارى نکرده است و این کار دوّمین مرتبه مىباشد که به دست دوّمین نفر انجام گرفته است.
و در نهایت، آن پزشک نصرانى اسلام آورد و تا زمانى که امام حسن عسکرى(ع) زنده بود، در خدمت آن حضرت بود.
(منبع: بحارالانوار 50: 260)